خاطرات شهدا

به خاطر ریش هایم متوجه نشدند عراقی هستم

آن‌چه می‌خوانید، بریده‌ای است از خاطرات گروهبان دوم عراقی «عماد جبار زعلان الکعنانی»که پس از تسخیر شبه جزیره فاو به دست رزمندگان اسلام در «عملیات والفجر۸» (بهمن ۱۳۶۴ شمسی)، توانست ماه‌ها خود را از چشم ایرانی‌ها پنهان کند و اسیر نشود. او چهار ماه در فاو سرگردان بود؛ نه خود را تسلیم نیروهای ایرانی می‌کرد و نه موفق می‌شد به سوی نیروهای خودی باز‌گردد. خاطرات این عراقی – که بعدها تسلیم ایرانیان شد – در کتابی به نام «زندانی فاو» منتشر شد:

با طلوع خورشید، به پشت بام یکی از خانه‌های نزدیک مخفی گاهم رفتم تا منطقه را زیر نظر بگیرم. با حادثه دیشب، احتمال می‌دادم نیروهای ایرانی دست به پاکسازی منطقه بزنند. کاملا مراقب اطراف بودم و همه‌جا را زیر نظر داشتم. ناگهان پنج فروند هواپیمای عراقی در آسمان منطقه ظاهر شدند و پل متحرک روی اروندرود و مواضع نیروهای ایرانی را در اطراف رودخانه هدف قرار دادند. چهار فروند از آن‌ها به سمت اهداف حمله بردند و هواپیمای پنجم از ارتفاع بالاتر، از آن‌ها پشتیبانی می‌کرد. در دقایق اول بمباران، پدافندهای ایران هیچ گونه عکس العملی از خود نشان ندادند. یکی از هواپیماها، اسکله و یک ضد هوایی ۵۷ میلی‌متری را که در کنار آن، مستقر بود، هدف قرار داد و منهدم کرد. هواپیماهای دیگر اسکله قدیمی را با موشک منهدم کردند. دو هواپیما – مواضع نیروهای ایرانی را در اطراف اسکله و رودخانه بمباران کردند. در عرض کمتر از یکی دو دقیقه، منطقه غرق در آتش و دود شد، اما هیچ یک از هواپیماها موفق نشدند پل را، که هدف اصلی آنان بود، منهدم کنند.

پدافندهای ایرانی لحظاتی بعد از بمباران منطقه فعال شدند و موفق شدند یکی از هواپیماها را منهدم کنند. خلبان هواپیمای ساقط شده با چتر بیرون پرید و لحظاتی بعد هواپیمایش در آسمان منفجر شد. وزش شدید باد، خلبان را که با چتر نجات در حال فرود بود، به سمت منطقه «راس‌البیشه» برد. علی‌رغم تصوراتم، نیروهای‌ ایرانی به سمت خلبان شلیک نمی کردند. من که شاهد فرود آمدن او بودم، تصمیم گرفتم به دنبال او راه بیفتم. هر کجا که باد او را می‌برد، بدون توجه به اطرافم، از بامی به بام دیگر، به دنبالش می‌رفتم؛ تا این که باد او را به بالای خانه‌ای که روی پشت بامش ایستاده بودم آورد. با حرکت دست‌هایم سعی کردم او را متوجه حضور خود کنم.

نفهمیدم مرا دید یا نه؟ مجددا به دنبالش رفتم. باد او را از بالای درختان روستای عبید به سمت شهر فاو برد. من نیز به دنبال او در حرکت بودم. مراقب بودم مبادا او را گم کنم. سعی می‌کردم با حرکت روی بام‌ها و عبور از کوچه‌های فرعی، خودم را تا حد امکان از دید نیروهای‌ ایرانی مخفی نگه دارم. در تعقیب خلبان، تا شهر فاو پیش رفتم. وارد شهر شدم و تعقیب و مراقبت خود را ادامه دادم. از کوچه ای به کوچه دیگر و از خیابانی به خیابان دیگر می‌رفتم، تا این که وارد جاده اصلی شدم. در جاده اصلی، شش کامیون حامل نیرو و چند موتورسوار در تعقیب خلبان هواپیمای ساقط شده بودند. وزش باد شدید خلبان را به خارج شهر فاو، به سمت منطقه حائل بین فاو و راس‍البیشه می‍برد. در این منطقه، درختان خرما و مرکبات

به وفور یافت می‍شد و نهرهای کوچک منشعب از اروندرود به فاصله صد تا دویست متر از یک دیگر، مزارع و باغات منطقه را آب‌یاری می کرد. نیروهای ایرانی به صورت سواره و پیاده در جاده اصلی خلبان را تعقیب می‍کردند. من که نمی‍توانستم مثل آن‍‌ها در جاده اصلی حرکت کنم، مجبور بودم از میان درختان و باغات پیش بروم. در این تعقیب و گریز، نیروهای ایرانی هر جا که به نهر می‌رسیدند، از روی پل می‌رفتند و من که نمی‌توانستم از روی پل بروم، به ناچار با شنا نهر را پشت سر می‌گذاشتم. با گذشتن از میان باغات و مزارع و طی مسافتی طولانی، شناکنان نهر هفتم را هم پشت سر گذاشتم. خلبان عراقی در فاصله دویست متری من، در میان نخیلات با صورت به زمین خورد. چتر نجات به رویش افتاد. هر لحظه منتظر بودم از زیر چتر بیرون بیاید تا صدایش کنم، اما هیچ‌گونه حرکتی نکرد. پیش خودم گفتم: حتما با ضربه ای که به سرش خورده بی‌هوش شده است.

یکی دو دقیقه بعد، نیروهای ایرانی از گرد راه رسیدند و یک راست سراغ خلبان بخت‌برگشته رفتند و چتر نجات را از رویش کنار کشیدند. سالم و زنده بود. اسلحه‌اش را گرفتند و بعد از بستن دست‌هایش، او را سوار ماشین کردند و همراه خود بردند. از این که او به این آسانی و بدون هیچ مقاومت یا تلاشی برای فرار، خود را تسلیم سرنوشت کرده بود، متعجب شدم. با دستگیر شدن خلبان، تعقیب و گریز من هم به پایان رسید، می‌بایستی خود را به مخفی‌گاهم می‌رساندم، اما چطور؟! علی رغم خستگی زیاد و گرسنگی، باید شناکنان از هفت نهر می‌گذشتم، وارد شهر فاو می‌شدم و از آن‌جا به روستای عبید می‌رفتم و خود را به مخفیگاهم می‌رساندم. با توجه به ضعف جسمی و روحی‌ام، این کار به سادگی میسر نبود. پس، تصمیم گرفتم شب را در همان محل بمانم و استراحت کنم و صبح زود به مخفیگاهم برگردم. وارد یکی از باغ ها شدم؛ باغی پر از علف و گیاهان بلند. در گوشه باغ، یک اتاقک گلی متروکه وجود داشت. به طرف اتاقک گلی رفتم. وقتی که مطمئن شدم هیچ سرباز ایرانی در آن حوالی نیست، وارد اتاقک گلی شدم. با توجه به این که سگ و گراز در منطقه زیاد بود، تصمیم گرفتم تا طلوع آفتاب در همان اتاقک بمانم. به این ترتیب، هم از دید نیروهای ایرانی محفوظ بودم و هم از حیوانات وحشی. در اثر خستگی بیش از حد، ناخودآگاه به خواب عمیقی فرو رفتم، بی آن که زیرانداز یا رواندازی داشته باشم.

صبح که از خواب بیدار شدم، با خودم گفتم: من که این‌همه راه را آمده‌ام و خود را به این منطقه رسانده‌ام، چرا به مخفی‌گاهم برگردم، در حالی که می‌توانم از این فرصت برای رسیدن به خاکریز قدیمی عراق که حد فاصل نیروهای ایران و عراق بود و مقابل خطوط مقدم ایران قرار داشت، استفاده کنم.

این خاکریز از راس‌البیشه تا اروندرود ادامه داشت و قبلا گردان دوم تیپ ۱۱۱ در آن مستقر بود. با توجه به این که نهرهای منشعب از اروندرود هم‌زمان با اروندرود دچار جزر و مد می شوند، تصمیم گرفتم با استفاده از پوشش گیاهی منطقه و از داخل نهر هفتم خودم را به خاکریز عراقی‌ها که در ساحل اروندرود بود، برسانم. وارد نهر آب که شدم، فقط سرم از آب بیرون بود. گوش‌هایم را تیز کردم و چشمانم را باز کردم تا هرگونه حرکتی را ببینم و هر صدایی را بشنوم. آن قدر پیش رفتم که خاکریز قدیمی عراق را دیدم. مدتی در آب ماندم و خاکریز را تحت نظر گرفتم. اطرافم را نگاه کردم. کسی آن‌جا نبود. از آب بیرون آمدم و خودم را به خاکریز قدیمی عراق رساندم که از تنه درختان خرما و کیسه های شن ساخته شده بودند. بیشتر سنگرهای پشت خاکریز، بر اثر آتش توپخانه و ادوات منهدم شده و متروکه بودند.

قبل از حمله نیروهای ایرانی، برای این‌که در اثر جزر و مد، آب نهرها وارد سنگر نشود، اطراف سنگر سیل‌بندهایی درست کرده بودیم که هر چند وقت یک‌بار، بر اثر آتش توپ‌خانه ایران، این سیل بندها آسیب می‌دیدند و ما مجددا آن‌ها را ترمیم و بازسازی می‌کردیم. بعد از تصرف منطقه به دست نیروهای ایرانی و استقرار آن‌ها در اسکله «المعام» این خاکریز و سنگرهایش بلااستفاده ماند و بر اثر انفجار گلوله های متعدد به مرور زمان، آب تقریبا همه سنگرها را فرا گرفته و متعفن شده بودند. تمام سنگرهای پشت خاکریز را برای یافتن غذا یکی پس از دیگری جست و جو کردم، اما دریغ از تکه ای نان.

نیروهای زیادی در دو طرف اروندرود در حوالی پل متحرک مستقر بودند و همین امر عبور مرا از آن منطقه ناممکن می‌ساخت. آن جا ماندن و انتظار فرصتی مناسب برای عبور از آن منطقه را کشیدن بیهوده بود. زیاد بودن نیروها و خطر گذشتن از میان انبوه درختان و باغات که میدان دید را محدود و احتمال غافلگیر شدن را افزایش می‌داد، باعث شد راه بازگشت را در پیش بگیرم. از باغات، نخلستان ها و نهرهای هفت گانه گذشتم تا به نهر اول رسیدم. مسیری را که باید از آن عبور می‌کردم تحت نظر گرفتم و به حرکت ادامه دادم. از خانه ای به خانه دیگر، از خیابانی به خیابان دیگر و از منطقه ای به منطقه دیگر می‌رفتم تا خود را به حمامی که مخفی‌گاهم بود، رساندم. از شدت خستگی و گرسنگی کم مانده بود به حالت اغما بیفتم. از نظر روحی هم درهم ریخته و افسرده بودم. برای رفع گرسنگی تکه هایی از نان را خیس کردم و به هر زحمتی که بود خوردم و همان جا خوابم برد.

ظهر روز بعد با کسالت از خواب بیدار شدم. در اثر سوء تغذیه و از دست دادن قوای جسمانی دچار سردرد و سرگیجه شده بودم. از خواب که بیدار شدم چشمانم سیاهی می‌رفت. دنیا در برابر دیدگانم تیره و تار شده بود. کمی که حالم جا آمد، بلند شدم تا خودم را در آیینه ببینم. چون فضای بسته اتاق نسبتا تاریک بود، کنار در اتاق ایستادم و آیینه را کنار در مشرف بر حیاط قرار دادم. اولین چیزی که در آینه توجه مرا به خود جلب کرد، ریش‌های بلندم بود. در همین لحظه ناگهان یک سرباز ایرانی در حالی که از مقابلم رد می‌شد سلام کرد. من هم بدون هیچ‌گونه ترس و هیجانی جواب سلامش را دادم. او یک شلوار جین آبی و یک کاپشن رنگ و رو رفته نظامی به تن داشت. اسلحه نداشت. ولی چیزی شبیه جاخشابی به کمرش بسته بود و به سر و دوشش یک چفیه سفید انداخته بود. او طوری از در اصلی خانه وارد و از در پشتی بیرون رفت که احتمال دادم قبلا از این خانه بارها به عنوان راه میان‌بر استفاده کرده است. او از در پشتی خانه خارج شد و من هنوز در آیینه خودم را برانداز می کردم. . یک دفعه به خودم آمدم و تازه فهمیدم که چه خطری از کنار گوشم رد شده است! اول به سمت در اصلی رفتم تا مطمئن شوم کس دیگری همراهش نیست. خیابان کاملا خلوت بود و اثری از نیروهای ایرانی نبود. بعد خودم را به سرعت به در پشتی رساندم تا ببینم آن سرباز ایرانی پس از خروج از خانه، به کدام سمت رفته است. او را دیدم که با حالتی کاملا عادی از خیابان پشتی، راهش را کشید و رفت. وارد حمام شد و کمد را جلوی در حمام جابه جا کردم. افکار و احتمالات و نگرانی ها از هر طرف احاطه‌ام کرده بود. پیش خودم می‌گفتم «اگر او هم یک دفعه به خود بیاید و بفهمد من عراقی هستم چه می‌شود؟ اگر او به همراه تعداد دیگری از دوستانش برای دستگیری‌ام بیایند چه؟ اگر…»

ماه سوم سرگردانی من در منطقه در حالی به پایان می‌رسید که هم‌چنان در منطقه فاو محبوس بودم و با انواع مشکلات، سختی ها، محدودیت‌ها و حوادث خطرناک دست و پنجه نرم می‌کردم. در این مدت، شاهد حملات و پاتک های سنگین و پی‌در‌پی اما بی‌نتیجه ارتش عراق برای بازپس‌گیری فاو بودم، اغلب اوقات گلوله‌باران منطقه به وسیله گردان‌های توپ‌خانه و ادوات، سه چهار شبانه روز بدون وقفه ادامه می‌یافت. هواپیماهای عراقی با انواع و اقسام بمب‌ها و راکت‌ها، همه‌جای منطقه را بمباران می‌کردند. بسیاری از تانک‌های عراقی تا جاده نزدیک مخازن نفتی پیش‌روی می‌کردند، اما در نهایت، در اثر مقاومت و پایداری نوجوانان و پیرمردهای بسیجی، دست از پا درازتر عقب نشینی می‌کردند.

حملات ناموفق ارتش عراق تنها ثمره اش برای من این بود که، ترس و نگرانی مرا از سرنوشت نامعلوم و تاریکم بیش‌تر می‌کرد.

منبع: فارس

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا