پیشانی به خاک
-
خاطرات شهدا
آفتاب صورتش را می سوزاند
در میان کشته های عملیات کربلای ۵ جنازه افسر عراقی بود سفید رو، یکروز دوست بسیجی ام را دیدم که…
بیشتر بخوانید » -
خاطرات شهدا
نان داغ
صبح آمدم بیمارستان وقت صبحانه دیدم به هر کدام از مجروح ها نان خشک داده اند با یک تکه پنیر…
بیشتر بخوانید » -
خاطرات شهدا
هم (ب) رو بلدم ، هم (الف) رو
برام نامه می دادند؛سواد نداشتم بخوانم .دلم می خواست خودم بخوانم ،خودم جواب بنویسم ،به شان زنگ بزنم .اما همیشه…
بیشتر بخوانید » -
خاطرات شهدا
در راه دوست
بین چهار تا پسرم که شهید شدند، اصغرم چیز دیگری بود. برای من هم کار پسر ها را می کرد،…
بیشتر بخوانید » -
خاطرات شهدا
اتاق تاریک
صدای مرد( پدر) : ما کجا هستیم؟ برای چه این اتاق بسیار تاریک است؟ مرا با خبر کن از شما…
بیشتر بخوانید »