گروهک پژاک،
-
خاطرات شهدا
هم (ب) رو بلدم ، هم (الف) رو
برام نامه می دادند؛سواد نداشتم بخوانم .دلم می خواست خودم بخوانم ،خودم جواب بنویسم ،به شان زنگ بزنم .اما همیشه…
بیشتر بخوانید » -
خاطرات شهدا
در راه دوست
بین چهار تا پسرم که شهید شدند، اصغرم چیز دیگری بود. برای من هم کار پسر ها را می کرد،…
بیشتر بخوانید » -
خاطرات شهدا
اتاق تاریک
صدای مرد( پدر) : ما کجا هستیم؟ برای چه این اتاق بسیار تاریک است؟ مرا با خبر کن از شما…
بیشتر بخوانید » -
خاطرات شهدا
داستان کوتاه غرور
حسین موتور میراند و من پشت سرش نشسته بودم. ناگهان وسط «تپههای ذلیجان» ایستاد. پرسیدم: چی شد؟ چرا ایستادی؟ از…
بیشتر بخوانید » -
خاطرات شهدا
بچه بازی که نیست
نه دلشان می آمد من را تنها بگذارند ،نه دلشان می آمد جبهه نروند .این اواخر قبل از رفتنشان هر…
بیشتر بخوانید »